معنی عثمان غازی

حل جدول

عثمان غازی

بنیانگذار امپراطوری عثمانی

لغت نامه دهخدا

غازی

غازی. (اِخ) رجوع به نجم الدین غازی المنصور شود.

غازی. (اِخ) ابن صلاح الدین مکنی به ابومنصور و کنیت دیگر او ابوالفتح است. شرح حال او ذیل کلمه ٔ «ابوالفتح غازی...» آمده است.

غازی. (اِخ) رجوع به نجم الدین الغازی السعید شود.

غازی. (ع ص) نعت فاعلی از غزو. مرد پیکار و با دشمن دین کارزارکننده. ج، غُزّی ̍، غُزّی، غزاه، غزّاء و منه قوله تعالی: او کانوا غزی لوکانوا عندنا. (منتهی الارب). آنکه به جهت ثواب با اعدای دین حرب کند. (برهان). تاراج کننده. (دهار). مجاهد. (مهذب الاسماء):
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.
منوچهری.
آن کو به هندوان شد یعنی که غازیم
از بهر بردگان نه ز بهر غزا شده ست.
ناصرخسرو.
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
به دریا در ترا مسکن نباشد ماهی ای غازی.
ناصرخسرو.
تو کبک کوه و روز و شب عقابان
تو اهل روم و گشت دهر غازی.
ناصرخسرو.
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی.
مسعودسعد.
و آنگاه بکردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار.
مسعودسعد.
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او فرق سپهر چنبری.
خاقانی.
دیدی که تیر غازی مویی چگونه برد
ای تو میان جانم زان زارتر بریده.
خاقانی.
به تو و زلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد.
خاقانی.
چون شه پیل تن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهد پیل بجای معرکه.
خاقانی.
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم نیت بر مرد غازی.
نظامی.
خسرو غازی آهنگ خراسان دارد
زده از غزنین تا جیحون تاج و خرگاه.
بهرامی غزنوی.
به خطا گفتم خطا کو غازی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی.
عطار.
آن مساس طفل چِبْوَد؟ بازیی
با جماع رستمی و غازیی.
مولوی (مثنوی).
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راه زن.
مولوی (مثنوی).
و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی.
سعدی.
نمیداند که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی.
سعدی (صاحبیه).
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی.
(گلستان).
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
امیرخسرو.
نفس کافر ترا از او ببرید
هر که او نفس کشت، غازی بود.
اوحدی.
غازی چو تویی، رواست کافر بودن.
اوحدالدین کرمانی.
|| کلمه ٔ غازی گاه در فارسی با کلمات دیگر ترکیب شود مانند غازی پیشه: چاچ، ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمانی غازی پیشه و جنگ گر. (حدود العالم). و مردمان بخارا تیرانداز و غازی پیشه اند. (حدود العالم). و مردمان وی [خوارزم] مردمانی غازی پیشه و جنگی اند. (حدود العالم). و این [ماوراءالنهر] ناحیتی است عظیم آبادان... و مردمانی اند جنگی و غازی پیشه و تیرانداز. (حدود العالم).
عادل عادل تبار و غازی غازی نسب
مرکز مرکزثبات و خسرو خسرونشان.
سیدحسن غزنوی.
|| در تاریخ بیهقی گاهی کلمه ٔ غازی را با سپاهسالار توأم می کند و گاهی با حاجب و از تعبیرات مختلف چنین مستفاد میشود که کلمه ٔ غازی مانند لقبی بوده است که هم بر فرماندهان بزرگ سپاه اطلاق میشده است و آنان را غازی سپاه سالار یا سپاه سالار غازی می گفته اند و هم بر فرماندهان سپاهی و لشکریانی که نگاهبان پادشاه بوده اند اطلاق می کرده اند و آنان را حاجب غازی یا غازی حاجب می گفته اند. رجوع به تاریخ بیهقی چ غنی فیاض ص 27، 34، 36- 39، 46، 51، 53، 55، 58، 59، 61- 64، 68، 69، 82، 90، 129، 131، 137، 138، 140، 142، 143، 163، 218- 229، 230- 238، 319، 332، 337، 424، 432، 451، 459، 538، 570، 582 شود. || هر پادشاه جنگجو را غازی گویند. و گاهی بعضی از پادشاهان بعد از عنوان شاه این کلمه را روی سکه ها افزوده اند. (النقود العربیه ص 134). رجوع به ماده ٔ بعد شود. || اغلب امرای رستمدار مازندران شاه غازی لقب داشته اند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 331 و رجوع به غازی (شاه) شود: در مازندران پادشاهی غازی بود از تخمه ٔ یزدگردبن شهریار سام، فرومایه ای ابورضانام برگزید و به مرتبه ای بلند رسانید و خواهر خود را به زنی بدو داد. ابورضا بر شاه غازی غدرکرد و کفران نعمت نمود و او را بکشت. خواهر شاه غازی که زن ابورضا بود دست از آستین غیرت و مروت بیرون کرد و شوهر را به خون برادر بکشت... (تاریخ گزیده چ لندن ص 494). || در بعضی از ممالک با افزودن کلمه ای بر نوعی از سکه ٔ طلا اطلاق شود مانند:
1- غازی خیری: پول طلایی که ترکان عثمانی در عراق رایج ساختند و قیمت آن برابر با 84 قرش بوده است. و این سکه بنام یکی از پادشاهان جنگجو که با دشمن پیکار و اموالشان را غارت کردند، نامیده شده است. صاحب محیط المحیط گفته است: «غازی نوعی است از مسکوکات قدیم که تقریباً با بیست غرش برابر است ». ج، غوازی، غازیات. ولی در تداول عوام به معنی غازی خیری وسعت داده شده است و بر هرگونه سکه ای چه از طلا وچه از مس که آب طلا روی آن داده باشند اطلاق شده است.
2- غازی عتیق: پولی است که ترکان عثمانی در عراق رایج کرده اند و قیمت آن برابر با 95 غرش رائج بوده است. (از النقود العربیه ص 180 و 181).

غازی. (اِخ) ابن عثمان. ادیبی شافعی مذهب و دمشقی، خط نیکو می نوشته و بر نظم شعر قدرت داشته و بسیار تلاوت قرآن میکرده و گشاده روی بوده است و در جمادی الاولی سال 755 هَ. ق. وفات یافته است. (الدررالکامنه چ حیدرآباد هند ج 3 ص 216).

غازی. (اِخ) ابن ابراهیم. رجوع به ملک السعید شود.

غازی. (اِخ) ابن صلاح الدین یوسف. رجوع به ظاهر غازی غیاث الدین بن سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب شود. (اعلام زرکلی ج 2 ص 756).

غازی. (اِخ) (شاه) رجوع به شمس الدین محمد سور... شود.

غازی. (ص، اِ) زن فاحشه. (از برهان). || چرب روده ٔ پرمصالح. (برهان). چرغند. || لقمه ٔ بزرگ. پیته ٔ درشت دبله. (منتهی الارب). || معرکه گیر. (از برهان). ریسمان باز. (برهان) (جهانگیری). رسن باز:
بر زلف شبان غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد.
مولوی (از جهانگیری).
سالک به سیر شو نه بصورت که عنکبوت
غازی نگردد ارچه براید به ریسمان.
مجیرالدین بیلقانی (از جهانگیری).
چوغازی به خود در نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای.
سعدی (ازآنندراج).
سخره ٔ عقلم چو صوفی در کنشت
شهره ٔ شهرم چو غازی در رسن.
سعدی.
و برای آنکه از غازی به معنی غزاکننده ممیزگردد او را گدا غازی نیز گویند. (آنندراج). و مؤلف آنندراج نوشته: «غازی، ریسمان باز که گاهی بر اسب چوبین سوار شود». و این بیت بسحاق اطعمه را شاهد آورده است:
از شوق غازی اسب آن کس که کشته گردد
دین لوت خواران باشد شهید غازی.
و خود او در ذیل «غازی اسب » آن را قسمی از مأکولات اهل توران معنی کرده است، و همین معنی مناسب این بیت مینماید. (رجوع به غازی اسپ شود). و گویا معنی «ریسمان باز، که گاهی بر اسب چوبین سوار شود». را از همین بیت استنباط کرده اند. (!).


عثمان

عثمان. [ع ُ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن عثمان شهرزوری ملقب به ابن صلاح. رجوع صلاح در این لغتنامه و اعلام زرکلی شود.

عثمان. [ع ُ] (اِخ) ابن عامربن عمروبن کعب التیمی القرشی. رجوع به ابوقحافه شود.

عثمان. [ع ُ] (اِخ) ابن حمزهبن عبیداﷲبن عمربن الخطاب از اشراف و از کسانی بود که به اندلس رفت و به طلیطله اقامت گزید چون عبدالرحمن الاموی بر اندلس تسلط یافت عثمان با جماعتی از پذیرفتن او خودداری کرد وعبدالرحمن با آنان نبرد کرد و در نتیجه عثمان گرفتار شد و در قرطبه بدار آویخته شد. (از اعلام زرکلی).

عثمان. [ع ُ] (اِخ) کوهی است به مدینه بین آن و بین ذی المره در راه شام از مدینه. (معجم البلدان).

عثمان. [ع ُ] (اِخ) ابن علی بن عثمان العمری ملقب به عصام الدین العمری. شاعر و ادیب بود. به سال 1134 هَ. ق. به موصل متولد و در 1193 بدانجا درگذشت. از اوست: الروض النفرقی، تراجم ادباءالعصر، راحهالروح. (از اعلام زرکلی).

معادل ابجد

عثمان غازی

1679

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری